پایان خوش (۱)

(‪g.h.cc‬‏)‬ (‪g.h.cc‬‏)‬ (‪g.h.cc‬‏)‬ · 1404/3/14 18:42 · خواندن 5 دقیقه

امیدوارم که خوب باشه خوشتون بیاد

(نمیدونم چرا این پشت استرس دارم کمککککک😂)

 

 

چیزی از کودکیم یادم نیست..تنها چیزی که یادم اینه که از اول ، خلقتم بره این بود که وارث پدر باشم..

رئیس بعدی شرکت YSSIF معروف...سومین شرکت برتر ادکلن و لوازم آرایش کشور فرانسه

طبق آمار سالانه آخر، با مدریت پدرم،۲۵٪ صادرات کل کشور، برای شرکت ما بود..یعنی شرکت اون...

تمام زندگیم صرف نشان دادن خودم به عنوان لایق شرکت بودن در مقابل پدرم شد.

علاوه بر اینکه اقتصاد و تجارت خواندم،ادبیات فرانسه خواندم..

این ها چیز هایی بود که پدرم هم کامل و بیشتر از من مصلط بود پس من به مطالعه زبان های خارجه کشیده شدم تا نشان بدم  میتونم بدون نگرانی با مشتریان خارجی هم کلام بشوم و مشتریان خارجی رو بیشتر و راحت تر جذب کنم،دقیق نقطه ضعف پدرم بود، افزایش  درصد صادرات شرکت YSSIF...

افزایش اعتبار پیش رئیس جمهور، افزایش بودجه شرکت، بالا رفتن حقوق که باعث وسوسه کارگر های شرکت های دیگه بشه و در ادامه ورشکستگی آن ها..

بر زبان های انگلیسی،آلمانی،روسی،ایتالیایی و اسپانیایی علاوه بر فرانسوی خودم،مسلط بودم

بعد از تمام تلاش هام بالاخره پدرم برای اولین بار ،حالتی به غیر از صورت جدی بهم نشون داد، اون سرش را به نشونه تایید تکان داد

۲۵سالم که بود برای اولین بار پام را توی شرکت گزاشتم و دستیار پدر شدم،۲ سال گذشت و پدر اعلام بازنشستگی کرد و شرکت دست من افتاد(۲۷سالگی)

الان ۲۹ سالمه..رضایت پدر و شرکت،تمام چیزی که میخواستم بود،که بهش رسیدم

۲ سالی که شرکت دستمه..اوضاع اولا نابه‌سامان بود ولی سود کم کم ثبات پیدا کرد ولی رشد چندانی نداشتیم..

از کل صادرات کشور،سال اول که رئیس شدم از ۲۵٪ به ۲۷٪ رسید و امسال شده ۲۶٪

از کلیات که بیایم بیرون.....

پشت اون مرد جوان و با جذبه،رئیس مجرب،قدرتمند و با استداد

یه پسربچه نشسته بود که تازه فهمیده بود که قراره تا آخر عمر،رئیس شرکت پدر باشه. تمام چیزی که خودش میخواست یا حداقل اینطور فکر میکرد چون باور داشت راه دیگه ای نداره و علاقه ای نداره که بخواد براش مبارزه کنه

احساس نمیکرد زندگیش رو از دست داده،حس می کرد توان خواستن چیزی از تهش دلش رو نداره،اینکه مثل ربات زندگی نکرده بلکه از اول ربات به دنیا اومده

این ربات گوش و خون دار ساعت ۱۰ شب از شرکت به خانه برگشت:

چترم را باز کردم

کتابی حرف زدن حتی با خود هم به عادت تبدیل شده بود

داشتم به سمت خانه میرفتم که اوی دختر(فرانسوی:elle) را دیدم..

جلوی در خانه‌ی من، در حالی که خیس آب بود و آب دماغش را بالا میکشید آهسته در میزد..

به سمت خانه ام رفتم و کلید را انداختم،حتی نگاه کوچکی بهم نکرد.  با خودم گفتم: در خانه من را میزند و حالا که میفهمد صاحب خانه بقل اوست کاری و التماسی یا حتی یک نگاه کوچک...هیچ نشانه ای از التماس نمیبینم...بیخانمان؟یا مشکل دیگری...به من ربطی ندارد

چشمانش خمار و نیمه باز بود، او را آرام به عقب راندم تا کنار برود و بعد در را باز کردم.

اما قبل از اینکه وارد بشوم،چشمان او کامل بسته شد و افتاد زمین.

سر و دستانش داخل خانه و پاهایش جلوی در مثل جسد سنگین و مهر و موم شد.

اولین باری بود که واقعا از چیزی ترسیدم..من او را نکشتم فقط آرام، تاکید زیادی دارم که آرام هلش دادم.

زانو زدم و نبض دختر را چک کردم،زنده بود ولی نبض او پایین بود،تحت سرمای شدیدی قرار گرفته بود.

بلندش کردم..(اسمش رو نمیدونم همون شکل تو کی دراما ها) و وارد خانه شدیم..با پایم در را بستم. به سمت حال رفتیم و او را جلوی شومینه خانه نشاندم.

رفتم اتاق خودم تا لباس هایم را عوض کنم و وقتی برگشتم دیدم دستان ضعیفش رنگ گرفته بود و به سمت شومینه دراز.

سرفه ای کردم

به آرامی سر چرخاند و مرا دید.هنوز رنگ پریده بود.

به آرامی لب هایش را تکان داد.گوش های خود را تیز کردم که بشنوم.

بله به اسپانیایی از من تشکر کرد.سری تکان دادم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.طوفان شده بود.

به لباس های خیس دختر نگاهی کردم و آهی کشیدم.

دختر  هم به پایین نگاه کرد و قطره های آب را روی زمین با شرمساری نگاه کرد.

من به اسپانیایی گفتم: آن ها مهم نیست،ولی باید لباس هایت را عوض کنی تا سرما نخوری.

دختر با لبخندی که زور دوامش را نداشت و کوتاه بود،گفت: من لباسی با خودم ندارم.

من:

اشکالی ندارد.لباس های من را میتوانی برای امشب قرض بگیری

وقتی که میخواستم بچرخم تا برم فهمیدم که میخواهد چیزی بگوید ولی انگار که بیخیال شد..خواستم بچرخم و بپرسم چه شده که..منم بیخیال شدم و به سمت اتاقم رفتم تا لباس بیاورم..

گرم ترین لباس خانگی ای که داشتم را به او دادم..اصولا در خانه میخواهم خارج از چهارچوب کت و شلوار باشم و تمام لباسانم تی شرت و شلوارک های متنوع بود پس خیلی هم لباس گرمی نبود..

هنوز هم در فکر این بودم که بیخیال گفتن چه چیزی شد و میخواستم بپرسم ولی موهای خیسش را که دیدم از فکرش بیرون آمدم..

سشوار بیارم؟

سری تکان داد و سشوار  را آوردم و به او دادم تا موهایش را خشک کند..

هر لحظه ای که می گذشت متوجه نگاه او روی خودم میشدم..

چشمانش هر لحظه داشتند از من قدردانی میکردند.

وقتی که کامل موهایش خشک شد میخواستم بپرسم که بیخیال گفتن چه شده بود..واقعا فکرم را درگیر کرده بود ولی اول باید سر صحبت را باز میکردم:

چه چیزی تو را به فرانسه کشانده؟فرانسوی بلدی؟

او پاسخ داد:

فرانسوی بلد نیستم..به صورت قاچاقی به فرانسه فرار کردم چون ناپدری ام به خاطر تسویه بدهی خودش من را فروخته بود..

چشمانم گشاد شد:

الان دوربین مخفی ای چیزی عه؟

دختر بلند خندید..انقدر که چشماش پر اشک شد..دست انداخته بود روی دهانش تا خندش رو کنترل کنه..دیدن زور زدنش باعث شد منم خنده ام بگیرد..بعد از ۱۰ دقیقه کامل خنده

من مکالمه را دوباره از سر گرفتم:

اسمت چیه؟

لورا..اسم تو چیه؟

استفان...چند سالته؟

۲۵سال

۲۹سال

(لبخند)خوشبختم

منم همینطور

 

 

پارت دوم رو هم به احتمال زیاد امروز بنویسم..

روز تعطیله میدونین دیگه🙃