پایان خوش (۲)

(‪g.h.cc‬‏)‬ (‪g.h.cc‬‏)‬ (‪g.h.cc‬‏)‬ · 1404/3/14 20:52 · خواندن 4 دقیقه

خب...منتظرت نزارم☺️

برو👇🏻

 

 

 

سکوت عجیبی به مکالمه ما هجوم آورد..

میخواستم بگم چی میخواست بگه بعد بیخیال شد  که

 او گفت:

خ..خداروشکر که اسپانیایی بلدی..

من گفتم:

اره 🙂 

وقتی که.. داشتم بر میگشتم که لباس بیارم..یه چیزی میخواستی بگی..اون چی بود؟

او گفت:

اممم..حالا که میدونی چرا راهم به فرانسه باز شده باید بگم..من جایی برای موندن ندارم و... میتونی کمکم کنی جایی رو پیدا کنم..

من گفتم:

اگه مشکلت پوله که من میتونم کمکت کنم و بعدا خرد خرد پس میدی اصلا مشکلی نداره..پس فردا دنبال خونه میگردی؟

او گفت:

واقعا ازت ممنونم...نمیتونم تصور کنم چقدر زمان برد تا این همه پول پس انداز کنی که بتونی تو خونه خردن به من کمک کنی تمام سعی م رو میکنم تو کمترین زمان ممکن پسش بدم

من لبخندی زدم...در حقیقت فقط سود ۱٫۵ سال شرکته ولی از پشتکارش خوشحال شدم

خمیازه کوچکی کشید..

من: 

خسته ای؟ بیا 

از کنارش،پیش شومینه،بلند شدم و او هم بلند شد

رفتیم طبقه ی بالا و در اتاقی را باز کردم..

تختی بود بزرگ ولی نه به اندازه ی اتاق..لورا که دهانش باز شده بود گفت:

اینجا..یعنی کل خانه...برای تو عه؟

من:

خب میشه گفت اره..اینجا تنها زندگی میکنم..

لورا گفت:

تنها..(یه چرخ زد و کل اتاق را از نگاه رد کرد) من با خانواده ام میتونیم فقط تو همین اتاق زندگی کنیم!

من گفتم:

جدی؟ اممم(خانواده؟)

لورا گفت:

میگم خانواده ات کجان؟

من گفتم:

پدر در نزدیکی من خودش خانه دارد..

لورا با کنجکاوی پرسید:

ک..کتابی حرف میزنی چرا؟

من گفتم:

نمیدونم..

دختر گفت:

مادرت کجاست؟

من گفتم:

 (ذهنم ریخت..سوال ساده..ولی... من...من نمیدونم!)

دختر سکوت کرده بود و با نگرانی به من نگاه میکرد بعد آروم گفت:

چیزی شده؟

به خودم اومدم و گفتم:(پرانتز ها حرف های ذهنی ش عه)

نه نه من خوبم(بهش بگم نمیدونم مادرم کیه کجاست اصلا مادر دارم؟ و اینکه هیچی راجبش نمیدونم و تا الان هم کنجکاوی نکردم راجبش؟)

این فکر ها طولانی شد و لورا همینطور جلوی من ایستاده بود و با گیجی نگاهم میکرد که گفتم:

( باید بحث رو عوض کنم)عههه احساس معذب بودن نداشته باش من روی زمین میخوابم(لبخند زدم)

لورا گفت:

من زمین نخوابم؟

من گفتم:

نه نه..یک شب اینجایی و دوست دارم راحت باشی اشکال نداره

لورا گفت:

باشه مرسی

کمد را باز کردم و یکی از ملافه های اضافه تخت را برداشتم و روی زمین پهن کردم در حالی که او داشت جای خودش را روی تخت درست میکرد..

او روی تخت،و من هم روی زمین دراز کشیدم..

خیلی خسته بود خیلی سریع خوابش برد. نفس راحتی کشیدم..کل زندگیم یا با پدر حرف زدم یا معلمان و یا کارمندان شرکت..صحبت ها خشک بود عاری از هرگونه مهر..ولی اینبار حرف ها برای تسکین بود..برای دوستی..نه فقط کار یا یادگیری که معلم و کارمند باشه نه...اون..نمیدونم جدید بود..

خنده ها حرف ها..چه فایده ای داشت که از خانواده من بپرسه؟اطلاعات کاربردی برای اون نبود..لحنش لحن آزمون یا اطلاعات یا چیزی نبود..انگار مقصودش از اون سوال....دونستن.......................حال من بود؟

توی افکارم بودم که به سمت من روی تخت غلت زد(ببخشید بابت املا اگه غلطه)

صورتش...مثل گچ بود..از جا پریدم..اون سردش بود..لباسای من مشخصا تیشرت و شلوارک خب گرمش نکرده رفتم سمتش و ملافه رو بالا تر کشیدم که...دستم رو بغل کرد.

من...نمیدونم ترسیدم..یا چی شد که کنار تخت پاهام سست شد و افتادم در حالی که دستم تو بغلش بود بهش نگاه انداختم..اون..

داشت میخندید..دست من گرم بود اره ولی کافی نبود که..

نتونستم دستم را بکشم و ترسیدم که بیدار بشه پس پام رو به زور به ملافه ی روی زمین،جای خودم،رسوندم و روی زمین به سمت خودم کشیدمش...با دست آزادم برش داشتم و روش کشیدم..ولی..دستم رو هنوز ول نکرده بود..بلکه دستم رو بیشتر میکشید پایین..من که نمیدونستم چی کار کنم وقتی دستم را کشید آروم سرم رو روی گوشه ی بالش گذاشتم و به سقف خیره شدم...دزدکی بهش نگاه انداختم وقتی که داشت سرش رو روی شونه ام تکان میداد که جای راحتی پیدا کنه...

فقط سر و دستم روی تخت بود و کمرم خیلی درد گرفت..خواستم یه جوری خودم رو بخزونم پایین، که....

 

 

 

داشتم اروم بلند میشدم که لباش به بازوم خورد..کل بدنم لرزید و گونه ها سرخ و دیگه نتونستم تکون بخورم و دوباره سرم رو روی بالش گزاشتم...دیگه کمرم مهم نبود..برخورد نفس هاش روی پوستم و لبهاش که هنوز به بازوم چسبیده بود تا مغز استخونم رو بی حس کرد..

در حالی که سرخ شده بودم آروم سرم رو چرخوندم و دیدمش..

صورت مظلومش که به بازوم چسبیده بود

دست آزادم رو به سمتش دراز کردم تا سرش را ناز کنم ولی....وسطای راه ایستاد...

من تا حالا نسبت به هیچکس این حس را نداشتم و انکار نمیکنم ولی...می...میترسم..

 

می‌پرسی چرا می ترسم؟ من میترسم چون..چون...نمیدونم..اون چه حسی داره..چه فکری میکنه..چی میخواد

دستم خشک شده بود همونجا..

 

دلشوره داشتم...هول بودم...میترسییدم ولی نفس عمیقی کشیدم و دستم رو نزدیک تر بردم...آروم موهاش رو از صورتش کنار زدم...نمیتونستم ازش چشم بر دارم..همینطور دستم رو روی موهاش میکشیدم..

دیگه پاهام رو روی تخت گزاشتم و سمتش به پهلو خوابیدم...تمام اون دلشوره ها و استرس ها رفته بود و جاش..فقط آرامش بود...

good night 🥹

💓💓