چه چیزی ترسناک تر از خود درگیری مزمن ه؟چیزی که خیلیا به زبان میارن و به سخره میگیرن..وقتی دشمنت بقل گوشته و میدونی چی ه ولی نمیتونی حتی تصور مقابله داشته باشی چون هر چیزی بگه از نظر تو🫵🏻راسته...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هیییییییییب
عرق کرده از خواب پریدم...تاریکی ناگهانی آمده،ناگهانی هم رفت و پیش چشم دوباره اتاقم رو دیدم...و لورا..دستم رو ول کرده بود و  اونور تر خوابیده بود...صورتش............
از تخت بیرون پریدم...جزئیات تصورم با خودش مو نمیزد.....دقیقا شبیه خودش بود..
ساعت...ساعت...
ساعت کنارتخت رو نگاه کردم...۳:۵۶
باید تلاش کنم دوباره بخوابم...
برگشتم روی تخت....خواستم چشمام رو ببندم که الونا دوباره بازوم رو بقل کرد..
چشم باز کردم و بهش نگاهی انداختم..لبخند زدم...دست دراز کردم تا نوازشش بدم ولی صورتش...س..س...لکه های س..سیاه...
دستم رو به یکی از سیاهی ها نزدیک کردم ولی اون فقط یه لکه....نبود....به خروش در اومد تا به دستم برسه.....با ترس زل زده بودم و دستم رو عقب کشیدم...بازویی که بقل کرده بود رو هم آروم کشیدم تا از تخت بلند شم...بازوم رو ول کرد ولی...اون سیاهی ها طوری میخروشیدن که انگار به نقطه جوش رسیده بودن..قل قل کنان مثل آتش یه هو زبانه کشیدن و تمام صورتش رو طوری که قابل دیدن نباشه بلعیدن...صدایی زمزمه کرد...
من قابلیت بلعیدنت رو تو دنیای واقعی به وسیله اون یافتم....
اون قلقل ها از تخت به پایین سراسیمه ریختند و به سمت من جست و خیزکنان نزدیک شدن....صورت شوکه شدم در چشمی به هم زدن با ترس آمیخته شد و از اتاق فرار کردم...در رو بستم و پشت در ایستادم...در حالی که یکی از دست هام جلوی دهنم بود تا جیغ نزنم..به نقطه رو به روم خیره شده بودم و دعا میکردم کابوس باشه که
از زیر در راه پیدا کردن..پریدم و خواستم جیغ بزنم ولی انگشتام کردم داخل دهنم...احساس حالت تهوع بهم دست داد و بالا آوردم..همون نزدیکی های در اتاق، توی راهرو، دستم تکیه داده بود به دیوار روبه رویی و سرم هم پایین و چشم های درشت شده در حال نفس نفس زدن به خودم اومدم..با ترس در حالی که هنوز آب دهنم مثل نواری به زمین میرسید با سرعت به پشت چرخیدم....نه...دیگه نیستن...
رفتن...یا..فقط فعلا؟

 

 

من که داستان تو ذهنم هست بره خودم مینویسم اگه خواستی اینجا بفرستم فقط با لایک یا کامن بگو..

آریگاتو👘🤍